رمان j_k
پارت ۱۱
ویو صبح.
چو: بانوی من... بانو من... بیدار شید
ات: چیه... بابا مگه من ملکه اینده نیستم . پس این حقو دارم که هرچقدر به خوام بخوابم.
چو: بانوی من این چرتو پرتا چیه میگید. ملکه مادر شما و عالیجناب رو احضار کردن.
ات: چی... من...
چو: بله...
سریع از جام بیدار شدم و با همون لباسای خوابم رفتم بیرون.
چو: بانو می خواید با این قیافه برید.
ات: مگه چشه.
چو: میترسم ملکه... میترسم ملکه سکته کنه.
ات: 😒... خیله خوب لباسامو بیار زود باش.
سریع لباسامو پوشیدم و به سمت قصر ملکه رفتم
ات: به نظرت با هام چی کار داره.
چو: نمیدونم.
ات (یعنی امکان داره به خاطر دیروز عصبانی باشه. حالا اگر ازم بپرسه بچه از کجا چی بگم... ایششش)
به قصر رسیدم که دیدم کوک هم داره به همون سمت میره.
ات(ایششش اینم که اینجاست حالا چی. اهان باید طوری وانمود کنم که انگار اون منو توی این دردسر انداخته باید باهاش سرد رفتار کنم اره.)
و بدون اینکه نگاهی بهش بندازم از کنارش با سرعت رد شدم.
ویو کوک.
بعد از اینکه شنیدم ملکه مارو احضار کرده سریع لباسامو پوشیدم و به سمت قصر حرکت کردم.
وقتی رسیدم جلو در دیدم که ات بدونه این که محلم بده از کنارم با سرعت رد شد.
چا: با... بانو...
کوک: ولش کن. بهتره منم باهاش مثل قبل سرد باشم.
و منم به سمت در رفتم.
ندیمه : عالیجناب و بانو تشریف اوردن.
ملکه : بگید بیان.
در باز شد و...
ویو ات:
در باز شد منو کوک وارد شدیم. احساس میکردم وارد اتاق بازجویی شدم. پدرم و مادر و اون وو یک جور نگاه میکردن. ملکه مادر و ملکه هونگ و اون دختره خاله یه از خودرازازیش سویو هم یک طور نگامون میکردن.
منو و کوک رو به ملکه تعلیم کردیم.
ملکه مادر : خوب بگو ببینم داستان دیشب چیه.؟
کوک: ملکه مادر. بانو ات... ات واقعا حاملست.
افراد داخل اتاق همه تعجب کردن حتی منم تعجب کردم.
سویو:ولی چطور ممکنه. من... من متمعنم که پسر خاله جونگ کوک این کارو نکرده.
اون وو: پس میگی کی کرده.
کوک ریز چشمی به اون وو نگاه کرد ایشششش گفت
ات: شاید مریم مقدسی چیزی باشم نه...
کوک یک نگاهی ترسناک به من کرد به معنیه دهنت رو ببند.
سویو: اصلا... اصلا از کجا معلوم که بانو از جناب چا اون وو حامله نیست...
همه نگاهی به منو اون وو کردن. منم نگاهی نگرانه به اون وو کردم.
اون وو: ولی این چطور ممکنه من... من خیلی وقته که بانو رو ندیدم .
ملکه مادر : الان معلوم میشه. ندیمه چو رو احضار کنید.
چو وارد اتاق میشه و به ملکه تعزیم میکنه.
ملکه مادر: ندیمه چو ایا توی این مدت که ملکه ازدواج کردن شاهزاده چا اون وو وارد قصر بانو ات شده یا شما این دو نفر رو باهم دید.
چو: نه بانوی من. بانوی توی این مدت فقط با عالیجناب رفت امد داشته.
ات:هوفففف.
ملکه مادر : سویو این حرف رو از کجا اوردی.
سویو روی زانوهاش میشه :ملکه مادر... من... من این حرفارو از ندیمه ها شنیدم توی قصر پر شده از این جور شایعه ها.
کوک: چی؟
ات: پس واسه همین همه یک طوری نگام میکردن. حالا... حالا چی کار کنیم.
ملکه مادر: خوب اونا چی میگن سویو.
سویو: میگن که بانو و عالیجناب هم دیگرو دوست ندارن و به زور ازدواج کردن باهم و میگن که اونا حتی... حتی باهم توی یک اتاقم نبودن..
ملکه مادر: اوففففف. از دست شما دوتا... باید راه حلی پیدا کنیم... چی کار کنیم...
ملکه هونگ: چطوره... چطوره از این به بعد توی یک اتاق بخوابن.
کوک :چی.؟
ات:چی؟.
عالیجناب تان (پدر ات) : اره منم فکر میکنم که این بهترین راه برای حل کردن این شایعه است و اونا باید طوری رفتار کنن که واقعا عاشق همن.
ات: بابا...!!
منو کوک نگاهی متعجب به هم کردیم
ملکه هونگ: خوب چطوره از همین الان شروع کنید. زود باشد دسته هم بگیرید.
نگاهی ترسناک به معنای خفه شو به ملکه هونگ کردم و لبخندی ترسناک تر از نگاهم بهش انداختم.
ملکه مادر : اره... اره زود باشید.
نگاهی پر فحش و لبخندی ملیح بهش به کوک کردم و اونم همینطور داشت منو با اون نگاه بزار بریم از این جا میدونم چی کارت کنم و با اون دندون سفیدش که همراه با لبخند دیده میشد به من نگاه میکرد .
هر دو یواش یواش نزدیک هم شدیم و به زور دستای همو گفتیم و لبخند میزدیم.
ملکه هونگ : خوب دو سه کلمه عاشقانه به هم بگید. زود باشید.
نگاهی به ملکه هونگ کردم و به سمت کوک برگشتم.
ات: هههههه... ع... عز... عزیزم(تند).
کوک: چی گفتی؟.
تنه ای بهش زدن تا حرف نزنه.
ملکه مادر: نوبت تویه کوک.
کوک: اهان... اممم... ع.. عش.. عشق (تند)
ات: چی گفتی؟؟ نفهمیدم.
چشماشو به معنای ساکت باش گشاد کرد .
اینم پارت جدید هر کار کردم کردم نمیامد. حمایت فراموش نشه 💜
ویو صبح.
چو: بانوی من... بانو من... بیدار شید
ات: چیه... بابا مگه من ملکه اینده نیستم . پس این حقو دارم که هرچقدر به خوام بخوابم.
چو: بانوی من این چرتو پرتا چیه میگید. ملکه مادر شما و عالیجناب رو احضار کردن.
ات: چی... من...
چو: بله...
سریع از جام بیدار شدم و با همون لباسای خوابم رفتم بیرون.
چو: بانو می خواید با این قیافه برید.
ات: مگه چشه.
چو: میترسم ملکه... میترسم ملکه سکته کنه.
ات: 😒... خیله خوب لباسامو بیار زود باش.
سریع لباسامو پوشیدم و به سمت قصر ملکه رفتم
ات: به نظرت با هام چی کار داره.
چو: نمیدونم.
ات (یعنی امکان داره به خاطر دیروز عصبانی باشه. حالا اگر ازم بپرسه بچه از کجا چی بگم... ایششش)
به قصر رسیدم که دیدم کوک هم داره به همون سمت میره.
ات(ایششش اینم که اینجاست حالا چی. اهان باید طوری وانمود کنم که انگار اون منو توی این دردسر انداخته باید باهاش سرد رفتار کنم اره.)
و بدون اینکه نگاهی بهش بندازم از کنارش با سرعت رد شدم.
ویو کوک.
بعد از اینکه شنیدم ملکه مارو احضار کرده سریع لباسامو پوشیدم و به سمت قصر حرکت کردم.
وقتی رسیدم جلو در دیدم که ات بدونه این که محلم بده از کنارم با سرعت رد شد.
چا: با... بانو...
کوک: ولش کن. بهتره منم باهاش مثل قبل سرد باشم.
و منم به سمت در رفتم.
ندیمه : عالیجناب و بانو تشریف اوردن.
ملکه : بگید بیان.
در باز شد و...
ویو ات:
در باز شد منو کوک وارد شدیم. احساس میکردم وارد اتاق بازجویی شدم. پدرم و مادر و اون وو یک جور نگاه میکردن. ملکه مادر و ملکه هونگ و اون دختره خاله یه از خودرازازیش سویو هم یک طور نگامون میکردن.
منو و کوک رو به ملکه تعلیم کردیم.
ملکه مادر : خوب بگو ببینم داستان دیشب چیه.؟
کوک: ملکه مادر. بانو ات... ات واقعا حاملست.
افراد داخل اتاق همه تعجب کردن حتی منم تعجب کردم.
سویو:ولی چطور ممکنه. من... من متمعنم که پسر خاله جونگ کوک این کارو نکرده.
اون وو: پس میگی کی کرده.
کوک ریز چشمی به اون وو نگاه کرد ایشششش گفت
ات: شاید مریم مقدسی چیزی باشم نه...
کوک یک نگاهی ترسناک به من کرد به معنیه دهنت رو ببند.
سویو: اصلا... اصلا از کجا معلوم که بانو از جناب چا اون وو حامله نیست...
همه نگاهی به منو اون وو کردن. منم نگاهی نگرانه به اون وو کردم.
اون وو: ولی این چطور ممکنه من... من خیلی وقته که بانو رو ندیدم .
ملکه مادر : الان معلوم میشه. ندیمه چو رو احضار کنید.
چو وارد اتاق میشه و به ملکه تعزیم میکنه.
ملکه مادر: ندیمه چو ایا توی این مدت که ملکه ازدواج کردن شاهزاده چا اون وو وارد قصر بانو ات شده یا شما این دو نفر رو باهم دید.
چو: نه بانوی من. بانوی توی این مدت فقط با عالیجناب رفت امد داشته.
ات:هوفففف.
ملکه مادر : سویو این حرف رو از کجا اوردی.
سویو روی زانوهاش میشه :ملکه مادر... من... من این حرفارو از ندیمه ها شنیدم توی قصر پر شده از این جور شایعه ها.
کوک: چی؟
ات: پس واسه همین همه یک طوری نگام میکردن. حالا... حالا چی کار کنیم.
ملکه مادر: خوب اونا چی میگن سویو.
سویو: میگن که بانو و عالیجناب هم دیگرو دوست ندارن و به زور ازدواج کردن باهم و میگن که اونا حتی... حتی باهم توی یک اتاقم نبودن..
ملکه مادر: اوففففف. از دست شما دوتا... باید راه حلی پیدا کنیم... چی کار کنیم...
ملکه هونگ: چطوره... چطوره از این به بعد توی یک اتاق بخوابن.
کوک :چی.؟
ات:چی؟.
عالیجناب تان (پدر ات) : اره منم فکر میکنم که این بهترین راه برای حل کردن این شایعه است و اونا باید طوری رفتار کنن که واقعا عاشق همن.
ات: بابا...!!
منو کوک نگاهی متعجب به هم کردیم
ملکه هونگ: خوب چطوره از همین الان شروع کنید. زود باشد دسته هم بگیرید.
نگاهی ترسناک به معنای خفه شو به ملکه هونگ کردم و لبخندی ترسناک تر از نگاهم بهش انداختم.
ملکه مادر : اره... اره زود باشید.
نگاهی پر فحش و لبخندی ملیح بهش به کوک کردم و اونم همینطور داشت منو با اون نگاه بزار بریم از این جا میدونم چی کارت کنم و با اون دندون سفیدش که همراه با لبخند دیده میشد به من نگاه میکرد .
هر دو یواش یواش نزدیک هم شدیم و به زور دستای همو گفتیم و لبخند میزدیم.
ملکه هونگ : خوب دو سه کلمه عاشقانه به هم بگید. زود باشید.
نگاهی به ملکه هونگ کردم و به سمت کوک برگشتم.
ات: هههههه... ع... عز... عزیزم(تند).
کوک: چی گفتی؟.
تنه ای بهش زدن تا حرف نزنه.
ملکه مادر: نوبت تویه کوک.
کوک: اهان... اممم... ع.. عش.. عشق (تند)
ات: چی گفتی؟؟ نفهمیدم.
چشماشو به معنای ساکت باش گشاد کرد .
اینم پارت جدید هر کار کردم کردم نمیامد. حمایت فراموش نشه 💜
- ۱۷.۲k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط